آیلاآیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

آیلا خانم

واکسن 4 ماهگی

  آره مامان جون هر وقت می خوام به مرکز بهداشت واسه واکسن ببریمت من خیلی دلهره دارم.... آخه خودم از آمپول وحشت دارم ....گلم تو هم که پاره تنمی ...واسه تو هم می ترسم بعد از وزن وقد ودور سرت....   نوبت به واکسنت رسید من که جرت ندارم بغلت کنم..بابا جون مرخصی ساعتی میگیره....که راحت شما رو ببریم و راحت هم برگردونیمت خونه... باباجون بغلت می گیره وخانم دکتر هم فونت می زنه....   البته هنوز واست نزدن......بعدش که قطره رو می خوری....واکسنت هم می زنن... گریه هات شروع میشه...دل ما هم بادیدن قیافت کباب میشه چون بعدش دو تایمون دور ورت هستیم دیگه نتونستیم ثبت وقایعش رو داشته باشیم ...
26 بهمن 1392

لثه

مخمرکم از 28 شهریور لثه هات رو هم فشار می دی....با این کارت..لبات مثل یه آلبالو میشه بقول عمو قناد الهی...الهی...الهی.. ...
26 بهمن 1392

آ-د

قطره   آ-د رو دوس داری ....خوب می خوری....یعنی با خوردنش بد اخلاق نمی شی تازه با جعبه ش هم سرگرم میشی ولی طنین دوس نداره...زندایی میگه که پسش می ده  یعنی همه رو تف میکنه....یا کلی گریه می کنه ...
26 بهمن 1392

آلاله وبابایش

سلام به عشق کوچولوی مامان این روزا خوب با, بابا جون اوخت شدی ها با هم تلویزیون نگاه می کنین... یا اینکه کلی سربه سر هم میذارین.... اول موقعیت هم رو شناسایی می کنین.... ارزیابی یه سری مسائل از طرف شما ........که چیکار کنی که حسابی بابا جونو رو کفری کنی.... آخی...................نازی ..................انگار بابای ترسیده ها... مامان فدای این دستای نازت بره ایشالا ...قلب من حالا حمله...... ای جانم.....خسته شدی مامان جون......می خوای تجدید قوا کنی!!!!!!!!!                     ...
26 بهمن 1392

آیلا جونم جو گیر ماه مهر شد.!!!؟؟؟

آره مامان جونی خیلی بد مخلاق شده بودی ...... هیچ کدوم از اسباب بازی هات رو هم دوس نداشتی واسه اینکه سرگرمت کنم کتابتو آوردم که طبق دسترالملش بهت نشون بدم... اما تو دوس داشتی که با متود خودت کتاب بخونی.... باشه بابا شما سرگرم شو......من حرفی ندارم ماشالا کتاب رو خیلی قشنگ از من گرفتی.... ای جان دلم چیه متفکر شدی خانمی.... همشو خوندی؟!!!! می خوای صفحه دیگه رو بخونی ؟؟؟ آها. ....می دونستم چه قصدی داری.....   ای شکمو !!!!!!!!!فکر کردم مدرسه ها شروع شدن شما هم می خوای درس بخونی!!!!!!! ...
26 بهمن 1392

4ماه و 15 روز وآیلا

مامانم تا امروز شما دمر میشی البته فقط از سمت راست وقتی رو شکمی عقب عقب میری کلت رو زمین میزاری و روی انگشتای پات می ایستی چیزی رو دوس داشته باشی دستای نازتو به سمتش دراز می کنی اشیا رو خیلی سریع به دس می گیری با پات بازی می کنی...... انگشتای پات رو با دستای نازت می گیری کلی آواهای جالب از خودت در می کنی اگه من زبون در آرم....شما هم تقلید می کنی البته این مال وقتی که خیلی فرش باشی وقتی حین بغل گرفتن یا بازی کردن ...جایت درد بگیره.....بوف می گی وقتی عمیق گریه می کنی دوس دارم بخورمت....آخه مامانم خیلی دوس داشتنی میشی صبح زود (آره مادرم نزدیک یک ماه صبا 6.30 بیداری.... به من نیومده طلوع آفتاب رو نبینم)کلی صدا ...
26 بهمن 1392

موهای نازت رو واسه سومین بار ....

سلام مامان جونی عزیز دلم وقتی 20 روزه بودی خودم پشت موهاتو مرتب کردم 92.5.19 صبح جمعه ای بود که من از بابا خواستم موهاتو مرتب کنه فدات شم اینم از دسته گل مامان وبابا sorryyyyyyyyyyyyyyyyyy اما بعد از تقریبا 2 ماه موهای نازت نامرتب شده بود شبیه کلاه گیس شده بود.......شما هم موهای پشت سرت رو محکم می کشیدی تا اینکه 92.7.11 شب جمعه بود به اصرار من بابا شما رو به پیرایشگاه مردانه برد؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه مامان جون نزدیک ما آرایشگاه کودک نداشت شما دوتای رفتین......برگشتنی بابا کلی واست ماشالا کرد.........گفت کلی آروم بودی البته 5 نفر به بابا کمک کرده بودن......بابا نگه داشته....یکی سر گرمت کرد.....دو نفر هم سرت ر...
26 بهمن 1392

مانی وخاله مهتاب

سلام آلو قندی مامان بالاخره مانی اینا با کلی اصرار ما اومدن به دیدنمون آخه دلم واسه مامانم تنگ شده بود ....آقا جون هم اجازه نمی داد که بیان به همین خاطر من و بابا کلی اصرار کردیم که بالاخره اومدن گفته بودم که مانی و خاله شهلا جون وآقا جون از مشهد واست سوغاتی آوردن                                    اینارو آقا جون واست گرفته...... خیلی  آهنگش و حرکتاشو دوس می داری مامانم.... تابو نگه داشتی که عروسک نازت نیوفته؟؟؟؟؟؟؟ آیلی ....... ...
26 بهمن 1392

خاله ها.....

مانی و خاه مهتاب می گفتن هزار ماشالا ناز شدی........اما من لاغر شدم.... خاله با صدای بلند می خندید ......تو هم تند دست وپا می زدی و می خندیدی با این ادا ها علاقت رو به کار خاله نشون می دادی مانی هم....واست شعر می خوند .......یکیش این بود "نه تون بکم نه تشی       بالا آیلا بگرم و خوشی" همش تو رو محکم تو بغلش فشار می داد وبهت می گفت" قلب مانی....جگرم...." دو تاشون دوس داشتن بغلت کنن.... ولی من دعوا شون می کردم ....می ترسیدم بغلی شی مانی می گفت آیلا رو واسه خاله شهلا پست کنیم خاله شهلا و خاله حسنا تند به تند می زنگیدن و می گفتن"آیلا چه شکلی شده...... چیکار میکنه.......ببوسش........گازش بگیر.......
26 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیلا خانم می باشد